سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تنهانجات یافته یک کشتی،اکنون به ساحل این جزیره دورافتاده،افتاده بود. اوهرروزرابه امیدکشتی نجات،ساحل رابه تماشامینشست. سرانجام خسته وناامید،ازتخته پاره هاکلبه ای ساخت تاخودراازخطرات مصون بداردودرآن لختی بیاساید. اماهنگامی که دراولین شب آرامش درجستجوی غذابود،ازدوردیدکه کلبه اش درحال سوختن است ودودی ازآن به آسمان  میرود. بدترین اتفاق ممکن ا فتاده وهمه چیزازدست رفته بود. ازشدت خشم واندوه درجاخشکش زد. فریادزد: « خدایــــــــــــا! چطورراضی شدی بامن چنین کاری بکنی؟ » صبح روزبعدباصدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شدازخواب پرید. کشتی ای آمده بودتانجاتش دهد. مردخسته،وحیران بود. نجات دهندگان میگفتند: "خداخواست که مادیشب آن آتشیراکه روشن کرده بودی ببینیم"



[ چهارشنبه 92/11/9 ] [ 11:55 عصر ] [ ن. قاسمی ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه
دریافت کد فال حافظ